Wednesday, September 23, 2009

چند قدم و هزار قدم!


امروز فاصله ی ما از هر روز کمتر است فقط چندین متر تنها چند دقیقه اما... اما از همیشه از من دور تری این بار فاصله ی مکانی مد نظر نیست خیلی چیزهای دیگر هم هست مثل غرور مثل نجابت و مثل شهرت تو همه ی اینها دست و پایم را می بندد انقدر که حس می کنم پر داشتن و در قفس ماندن یعنی چه! دلم می خواد چشم هایم را به روی همه ی این ها ببندم و این چند قدم باقی مانده را بدوم و بدوم وروبه رویت بایستم که دوش به دوشت سختی هایت را بگذرانی و نه مثل سالیان گذشته سایه به سایه ات تا اینکه دیگر نشنوم بگویی تنهایی عذابت می دهد حتی بیشتر از سختی ها ومن منظورت از تنهایی را می فهمم ومثل تو رنج می کشم از جنس تو رنج می کشم وبا تو وهمراه تو اما باز می مانم در این قفس و این حصار های بلند به حرمت زن بودن به خاطر دیوار ها و سنگ های دنیا به خاطر فاصله ها و به دلیل حکایت چند قدم و هزار قدم! وبه رسم همان سنت در تاریکی سایه ی راهت می ایم وتو فقط کافیست که برگردی تاحضورم را ببینی اما سایه ها همیشه ارام همرا هند و بی رد پا همراه می ایند!

Saturday, September 19, 2009

وقتی باران پاییز می بارد...


وقتی بارون با شدت به شیشه و پنجره می خوره و قتی صدای بلند رعد و برق و تکان خوردن درخت ها کوچه ها را پر می کنه اون وقته که یه صدای دیگه هم بلند می شه که برای من از بقیه بلند تر ورسا تره یه چیزی مثل صدای پا! که ارام ارام نزدیک و نزدیک تر می شه اما هرگز نمی بینمش برای همین تا بارون به اوج می رسه و رعد و برق شدید می شه رومو از پنجره بر می گردونم و خودم را به خواب می زنم تا بتونم به اون صدا گوش کنم به صدای رد پا! راستش خیال می کنم تو امدی، تویی که ارام با قدم هایت به من نزدیک می شوی ولی هر گز به کسی حرفی نمی زنم می ترسم خیال کنن دیوانه شده ام ولی به خدا خیال نیست من صدای پای تورا در باران می شنوم! چشم هایم را می بندم و گوش میدهم صدای پای باران را ،صدای پای تورا ، که نزدیک می شوی باران همه جا را می شوید گرد وغبار های قلب من هم پاک می شود شاید برای همین است که صدای قدم هایت را می شنوم،صدای امدنت را.... دلم می خواد زیر باران بشینم و گوش بدم و خیس بشم تا تمام غبارهایم شسته شود تا دلتنگی هایم تمام شود و انگار معجزه می شود! حس می کنم دیگر تنها نیستم باران تند می شود و خدا نزدیک تر و صدای قدم های تو را واضح تر می شنوم!

Wednesday, September 16, 2009

عشق معجزه می کند!


فکرنکنی دیگران راست می گویند ومن ادم مهربون و خون گرمی هستم ها! نه اصلا این طور نیست. از تو چه پنهون که من هم عاشق تنهاییم درست مثل تو اما باور کن عشق معجزه می کند! یاد تو تنهایم کرد، من ماندم و خدا ویه دل نیم بند شکسته تکه هایش را با هم سر هم بند کردیم فقط من و خدا لبه های دلم انقدر تیز بود که دست غیرخدا را می برید اما او تنهایم نذاشت اخ اگر بدانی چه دردی داره سرهم کردن دل! در اوج این درد وتنهایی او دل من را بست و من دل بستم به او ورفتم و رفتم وحالا عشق نمی گذارد خونم گرم نباشد نمی گذارد مهر در رگ ها یم جاری نشود ونمی گذارد دوست نداشته باشم باور کن عشق معجزه می کند!

Saturday, September 12, 2009

تو مثل باد می مانی....


تو مثل باد می مانی معلوم نیست از کدام طرف می وزی خبر نمی دهی می ایی اما هستی ،حضور دار ی همه جا و در تمام لحظه هایم. اگر بخواهم فراموشت کنم توفان می شوی وانچنان هوای دلم را خراب می کنی که به مرگ رازی می شوم گاهی نسیم می شوی مطبوع ودل انگیز می روی ومی ایی از شمال به جنوب ،شرق به غرب ونمی ایستی تا نگاهت کنم نمی مانی که کنارت باشم اما هستی همه جا ودر تمام لحظه ها!

Thursday, August 27, 2009

Wednesday, August 26, 2009

دلم برای بچگی هایم تنگ شده است




دلم برای بچه گی هایم تنگ شده است

برای همون وقت ها که تنها دلخوشی ام جمع کردن پول هایم و خریدن شکلات مورد علاقه ام بود ،

در باغ پر از چمن خا نه یمان می دویدم و باد صورت کودکم را نوازش می داد .

جلوی گلفروشی نزدیک خانه یمان می ایستادم و بو می کشیدم عطر گلها را انگار گل ها هم خوشبو تر بودند ان موقع!

بچگی ها فرق بین ماشین معمولی ومدل بالا را نمی فهمیدیم که بخوایم دنبالش باشیم همین طور خانه ی بزرگ وکوچک را همین که یک وجب جا برای بازی پیدا می کردیم بس بود. به گلها نگاه می کردیم و پروانه را دنبال دنیا چقدر قشنگ

بود انوقت ها چه ساده به هم نزدیک می شدیم ودست دوستی می دادیم چه دلهای بزگی داشتیم! کاش..... کاش اونوقت ها تو را می دیدم و راحت می امدم جلو و هم بازی ات می شدم بعد همیشه می باختم تا برنده باشی ومن از پیروزی کودکانه ات لذت ببرم.

دلم برای کودکی تنگ شده است.


Sunday, August 23, 2009

رد پا


به تو که هیچ وقت به موقع نمی رسم اما......

اما انقدر روی جای قدم هایت راه می روم تا اج کفشم ارام گیرد

و تاب بیاورد سنگینی جسمم را ، برای قدم های باز مانده

Tuesday, August 18, 2009

از جاده هایتان خسته نشوید!



همه ی ما در یک جاده راه می رویم بلندای این جاده بستگی به وسعت رویاهایمان دارد.
درست همان موقع که در قلب وذهنت به یک رویا دل می بندی چمدانت را بر می داری وراه می افتی همیشه در این راه تنهاییم ودل بستن به سایه های اطراف به امید تنها نبودن فقط راه را ترسناک تر می کند می رویم و می رویم این راه مثل جاده ی شمال همیشه پر از زیبایی نیست گاهی به کویر می رسد کویر نا امیدی خشک خشک ،بی اب بی اب توش بمانی کارت تمام است از تشنگی خواهی مرد تشنگی رویاهایت باید بروی........
به کوه می رسی بلند بلند بالا رفتن از کوه سخت است می توانی همان پایین کناره دامنه های زیبا زندگیت را شروع کنی وادامه ندهی از اون گذشته معلوم نیست ان طرف کوه چه چیزی انتظارت را می کشد دشتی زیبا یا کویری خشک! بعضی ها می ایستند وبعضی دیگر ادامه می دهند می روند بالا از خطر از سنگ از سرما ونمی ایستند هر گز نمی ایستند حتی با این که نمی دانند چه چیزی انتظارشان را می کشد خطر یا ارامش! از کوه که پایین می ایی ادم دیگری شده ای اثار سرما زده گی روی بدت به یادگار می ماند و همین طور زخم های دیگر کمی سست می شوی حرکتت کند می شودفکر روزهای سختی که گذرانده ای ومقصدی که هنوز بهش نرسیده ای مثل خوره می افته توی ذهنت خسته می شوی ازراه وجای زخم هایت درد می گیرد میگویی می مانم وادامه نمی دهم با یک دنیا حسرت وخاطرات خلوت می کنی شاید هم باز بروی وبروی
وادامه دهدی راه سخت تر می شود نه به سختی اوایل راه نه اینک دیگر کویر نباشد یا سنگ و سرما نبینی اما عادت می کنی بدنت تاب می اورد وتو ادامه می دهی این جاده ی اسرار امیز را ونزدیک می شوی به رویایت و اگر بدانی چه لذت بخش است .بوی بهار میدهد بوی پیروزی پس منتظرم بمان بمان تا سختی های جاده را پشت سر بذارم و برسم بهت تا ان موقع نکنه سختی های راه از پا درت اورده باشند؟ نکنه رویاهای بزرگت را فراموش کنی ودلسرد بشی منتظرم بمان .

Monday, August 17, 2009

وسعت زمین


من روی یک کره گرد زندگی می کنم نمی دانم اندازه اش چقدر است؟ اخر من نه زمین شناسم ونه جهان گرد ولی می دانم که اندازه ی عجیبی دارد! تو انجا زندگی می کنی ان طرف زمین و وسعت زمین بین ما فاصله می اندازد فاصله خیلی زیاد به اندازه ی یک اقیانوس دو دریا و سه رشته کوه بزرگ اما عجیب است که من این فاصله را احساس نمی کنم انگار همین که قدم از خانه بیرون می گذارم یا سر از پنجره به در می کنم تو را می بینم که مثل هر روز صبح سر حال واراسته از خانه در می ایی وبه سمت دیگری می روی ونگاه مرابا خود می بری از این راه به نا کجا اباد همیشگیت انوقت با خودم فکر می کنم دنیا چقدر کوچک است و در ان فاصله معنا ندارد فکر می کنم اگر یکی دو قدم بر دارم از اقیانوس می گذرم در یا را رد می کنم واز رشته کو ها بالا می روم اما تو یک جا نمی مانی زمان می گذرد روزها و ماهها گاهی هم سال ها وبلا خره نزدیک تر می شوی می ایی به شهرم روی زمینی راه میروی که من می رفتم انوقت بال در می ارم از خوشحالی ومی دوم به سمتت اما...... اما تو هیچ وقت نیستی نمی دانم مشکل از زمانبندی من است؟ یا بی وقت امد ورفت تو؟ ولی تو هیچ وقت نیستی وهمیشه دیر می رسم انوقت پیش خودم فکر می کنم این دنیا انقدر ها هم که فکرش را می کنم کوچک نیست وگرنه چه طور می شود دونفر در یک جا وفاصله زمانی کم هم دیگر را پیدا نکنند!؟ انگار کش می اید زمین ! و بزرگ و بزرک تر می شود ان لحظه یا شاید هم یک جا بزرگ است و جای دیگر کوچک من که نفهمیدم زمین کوچک است یا بزگ؟

سلام


سلام

فکر نمی کردم سلام اول توی دنیای مجازی هم انقدر سخت باشه ولی انگار هر کاری واقعا اولش سخته!

پس فعلا فقط سلام.