Saturday, September 19, 2009

وقتی باران پاییز می بارد...


وقتی بارون با شدت به شیشه و پنجره می خوره و قتی صدای بلند رعد و برق و تکان خوردن درخت ها کوچه ها را پر می کنه اون وقته که یه صدای دیگه هم بلند می شه که برای من از بقیه بلند تر ورسا تره یه چیزی مثل صدای پا! که ارام ارام نزدیک و نزدیک تر می شه اما هرگز نمی بینمش برای همین تا بارون به اوج می رسه و رعد و برق شدید می شه رومو از پنجره بر می گردونم و خودم را به خواب می زنم تا بتونم به اون صدا گوش کنم به صدای رد پا! راستش خیال می کنم تو امدی، تویی که ارام با قدم هایت به من نزدیک می شوی ولی هر گز به کسی حرفی نمی زنم می ترسم خیال کنن دیوانه شده ام ولی به خدا خیال نیست من صدای پای تورا در باران می شنوم! چشم هایم را می بندم و گوش میدهم صدای پای باران را ،صدای پای تورا ، که نزدیک می شوی باران همه جا را می شوید گرد وغبار های قلب من هم پاک می شود شاید برای همین است که صدای قدم هایت را می شنوم،صدای امدنت را.... دلم می خواد زیر باران بشینم و گوش بدم و خیس بشم تا تمام غبارهایم شسته شود تا دلتنگی هایم تمام شود و انگار معجزه می شود! حس می کنم دیگر تنها نیستم باران تند می شود و خدا نزدیک تر و صدای قدم های تو را واضح تر می شنوم!

No comments: